10 مرداد 99

مغازه حاج آقا رضا

در گذر زمان ، بعضی از آدم ها اثراتی را بر روی ما می گذارند که گذشت زمان نه تنها آن را کمرنگ نمی کند ، بلکه تاثیر آن، روز به روز در وجود آدمی افزایش پیدا می کند.
جنس این آدم ها کاملا متفاوت است، آن ها بدنبال تعلیم و آموزش دیگران نیستند، تنها راه خودشان را می روند و بر اساس مسلک و مرام خود ، زندگی می کنند. اما این مسلک و مرام، آنقدر پاک و خالصانه است که وقتی با آن ها مواجهه می شوی ، گویی شما را شستشو می دهند و زنگار از روح و جان شما می زدایند.
این خاطره بر می گردد به سال های 54، 55 شمسی که من در آن سال ها 8 ، 9سال بیشتر نداشتم:
خانه ما در آن ایام در گذر وزیر دفتر در خیابان شاهپور بود . در فاصله 500 متری از گذر وزیر دفتر ، بازارچه شاهپور قرار داشت. در ورودی بازارچه، مغازه حاج آقا رضا عطار بود. پیر مردی کوتاه قد با چشمان روشن به رنگ سبز و جای مهر بر پیشانی ، با پیراهن سفید یغه بسته که بر روی آن جلیقه و کت ساده ای را همیشه به تن داشت و محاسنی که بیشتر آن سپید بود به همراه کلاه عرق چین مشکی که چهره او را بیشتر نورانی کرده بود . تا آن جا که به راحتی نمی توانستی و یا نمی خواستی از او رخ بر بتابی و از مغازه اش بیرون بیایی.
بوی چای ، دارچین ، زرد چوبه، هل ، زعفران وگلاب در داخل مغازه به هم پیچیده و حال و هوای متفاوتی را نسبت به سایر مغازه های بازارچه ایجاد کرده بود. اما جازبه اصلی حاج آقا رضا دلیل دیگری داشت.
به یاد دارم که مادرم برای خرید یک مثقال دارچین و یا زرد چوبه ما را روانه مغازه حاج آقا رضا می کرد. قاعدتا به دلیل کمی سن ، خرید اقلام گران به ما سپرده نمی شد.اما برای حاج آقا رضا فرقی نمی کرد که برای خرید جه چیزی و به چه مقداری وارد مغازه اش می شدی .
به محض ورود به مغازه اش سلام می کردم و او صمیمانه پاسخ می داد و بدنبالش با کلامی سراسر از محبت سوال می کرد: چی می خوای باباجون؟ من هم مثلا می گفتم حاج آقا یک مثقال دارچین بدید.
از اینجا بود که او کار خودش را می کرد ولی گویی قلبم را تراش می داد ، با چشمان خیره به دستانش نگاه می کردم و سعی می کردم جز کلام او چیزی را نشنوم. با بسم الله الرحمن الرحیم ابتدا کاغذی را بر روی یکی از کفه های ترازوی شاهین داری که حداکثر یک کیلوگرم جنس را می توانست وزن کند قرار می داد. استفاده از این ترازوی کوچک به این دلیل بود که دقت بسیار بالایی داشت و تا یک گرم اختلاف وزن را بخوبی نشان می داد. سپس کاغذی به اندازه همان کاغذ قبلی در زیر پارسنگ کفه دیگر قرار می داد که مبادا به جای دارچین ،کاغذ فروخته باشد. حالا آنقدر بر روی کاغذ کفه دیگر دارچین می ریخت تا کفه ترازو کاملا از کفه پارسنگ پایین تر قرار بگیرد. یعنی حتما مطمئن شود که وزن دارچین از پارسنگ بیشتر است. بعد کاغذ را جمع می کرد و دور آن را با نخ سفید می پیچید، و دوباره آنرا در داخل کاغذی می گذاشت و دوبار آن را نخ پیچ می کرد و وقتی می خواست بدستم دهد تازه سفارش می کردکه : بابا جون مواظب باش نریزی، محکم بگیر.
بعد از آنکه پول دارچین را می دادم ، با گفتن خداحافظ حاج آقا، از مغازه اش بیرون می آمدم و او هم با گفتن در پناه خدا ،کودک 8، 9 ساله را بدرقه می کرد. در تمام طول مسیر به روش و منش کاسبی حاج آقا رضا فکر می کردم، این همه دقت ، این همه وسواس، این همه انصاف و گذشت، او کجا را می بیند و حساب و کتابش را در کدام دفتر ثبت می کند؟ گویی که طرف حسابش ، مشتری اش نیست.
بعد ها دلیل عمل او را در این آیه از قران کریم یافتم:
وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا ِ وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدْرا (آِیه 2 و 3رسوره طلاق) و
هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌کند،و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را می‌کند؛ خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند؛ و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است!»
بعد ها در کسوت مسئولیت های اقتصادی با گذر به خاطرات دوران کودکی یکی از رمزهای اصلی موفقیت و یا عدم موفقیت برایم بخوبی نمایان شد:
یک از دلایل اصلی موفقیت و برکت در کسب و کارها، رعایت تقوا در معامله است.
چون خدا آن را تضمین کرده است، تحققش حتمی است. دوستان زیادی دارم که به این دستور الهی در کسب و کار پایبند هستند. کم نمی فروشند، اجحاف نمی کنند، در معامله دروغ نمی گویند ، دبه نمی کنند، مراعات حال ضعیفان را در معامله دارند. در عوض خدا به کسب و مال و عمر و خانواده اشان برکت داده است.
محسن گل پور